ترم اول ۸ جلسه یک ساعت و نیم
پلت فرم برگزاری کلاس گوگل میت
مدرس: استاد آتوسا زرنگارزاده شیرازی
اگر نویسندگی را در کل به معنی کسی که مینویسد بگیریم، هر کس را که بنویسد، اگر چه نوشته او خرج خانه یا دفتر حسابش باشد، نویسنده باید خواند. در این حال نویسندگی کار دشواری نیست. باید الفبا را بشناسید و مختصر خط قابل خواند داشته باشید. اما در اصطلاح، اینگونه کسان نویسنده خوانده نمیشوند، نویسنده کسی را گویند که کارش نویسندگی است، یعنی معانی و مطالبی در ذهن دارد که از آن سود یا لذتی عام برای خوانندگان حاصل میشود و آن معانی را به طریقی مینویسد که همه به خواندن نوشته او رغبت میکنند و از آن لذت یا سود میبرند. معنی نویسنده در عرف، باز هم از این خاصتر است، کسی که کتابی دربارهٔ نجوم بنویسد، اگر چه اصول این علم را درست بیان کرده و نکتههای تازهای در آن به میان آورده، نویسنده نیست، منجم است. اگر کسی در یکی از رشتهها کتابی بنویسد که هنرش در انشای عبارت و بیان مطلب، دلنشین و ستودنی باشد، او را گذشته از عنوانی که دارد، نویسنده هم میخوانند. پس نویسندگی هنر خوب و زیبا نوشتن است.
نویسندگان می توانند آثار خود را در سبک های متفاوتی بنویسند. آثار نویسندگان در رسانه های متفاوت و برای مخاطب های متفاوتی نوشته میشود. برای مثال یک نوشته میتواند در خلوط و در ذهن یک نفر برای خودش خوانده شود; یا میتواند در بین یک جمع به صورت نمایشنامه اجرا شود.
نمونه آثار آتوسا زرنگارزاده شیرازی:
کتاب حالم قرن چندم تو است:
این رمان در جایزه ادبی واو سال 1392 شایستهی تقدیر شناخته شد. در توضیح پشت جلد کتاب آمده است: "آتوسا زرنگارزاده شیرازی: برگشت هیچوقت آسان نبوده. برگشت به گذشته، به تمام اتفاقاتی که افتاده و مثل زلزلهای آوارهایش تا هماکنون باقی مانده. تکههای پازل زمان را دستکاری میکنم. گذشته مرا فریب میدهد. عقب و جلو میشود. توالی اتفاقات دستکاری شدهاند. به پایان نمیشود فکر کرد وقتی برای هیچ شخصیتی، پایانی مشخص نیست؛ وقتی n حالت مختلف برای هرکدام میتواند اتفاق بیفتد. وقتی تو فکر میکنی همهچیز 9/99 درصد درست است و فقط 1/0 درصد برای خطا، آن هم بهخاطر اصل نبود قطعیت هایزنبرگ کنار میگذاری. ناتوانی نویسنده، پرشهای شخصیتها... و بعد میبینی همان 1/0 درصد اتفاق افتاد. همهچیز خراب میشود و تو باید از نو بنویسی آدمها را، مکانها را ... همهچیز را..."
کتاب هیچ چیز اتفاقی نیست:
"بچه کجا است؟ اگر شیر نخورد، میمیرد. چرا اینهمه صدا میآید؟ بوی خون، بوی باروت، بوی تنهایی در تنهایی. من کجا هستم؟ او نیست. من هستم. هوا شرجی و دمکرده است. میلرزم. صدای آوار شدن همهچیز در گوشهایم میپیچد. آژیر آمبولانسها یک لحظه قطع نمیشود. داشتم رخت پهن میکردم. دو تا جغجغه خریده بود. گفتم: «چرا دو تا؟» گفت: «صورتی، اگر دختر شد؛ آبی، اگر پسر. خندید. گفتم: «هنوز که خیلی وقت داریم.» گفت: «باید تو را ببرم.» آسمان آبی نبود، پفکرده و سرخ بود. زنی خاک به سر میریخت. همهجا روشن از منورها بود. نمیخواستم بروم. دیوارها و آدمها به رنگ خون. چه همهمهای..."
کتاب گراد عاشقانه:
"خواستههای متضاد گاهی مغز را میخواهد منفجر کند. هم باشم هم نباشم هم اتفاقی بیافتد هم نیافتد. و دو ماه دیگر نزدیک عید که گربهها با شکمهای بالا آمده مرنو مرنو کردند یاد داستان دو مرول دیوانهسر صمد بیافتم که نمیفهمیدمش. یا آن قصهی قدسی قاضی نور که نمیدانستم قدسی اسم زن است همان که پسر بچهای تنها با عینکی رنگی توی جنگلی رها شدهبود و بعد از شکسته شدن یکی از شیشههای عینک تازه رنگ درختها و گلها را جور دیگری دید و نمیدانم کدام رنگ واقعی است یک شیشه نارنجی و یک شیشه هیچ..."
نظرات و دیدگاه ها